پنبه ء گــــــــوش
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

 

طنزگونه

 

  هرروز صبح که از بستربرمی خیزم، می روم به سوی پنجره تا با گشودن آن هوای تازه بگیرم ، بوی سبزه وعطر گل را بشنوم و ازسروصدای عابرینی که با هزار ویک اندیشه درپیاده رو مقابل منزلم درحرکتند، احساس زنده بودن کنم.اما امروزنمی دانم چرا هرقدر گوش می دهم ، صدای کسی به گوش هایم نمی رسد؟ به ناچار پنبه ها را از گوش هایم بر می دارم. پنبه گذاشتن درگوش را از وزیر ورییس پیشین ودوستداشتنی ام آموخته ام. همان کسی که در نخستین سال های ماموریتم به من آموخته بود که درگذاشتن پنبه درگوش ها چه مزایا وچه حکمتی نهفته است؟ اوگفته بود که هم درخانه بیغم می شوی ازدست نق نق حق وناحق همسرت وهم دردفتر از بدوبیراه گفتن های وقت وناوقت من و هم از شکایت های ارباب رجوع . پنبه را برمی دارم وبار دیگربه بیرون می نگرم ، به دهان ها وزبان های مردم خیره می شوم. دهان ها وزبان ها مثل همیشه گویا وپویا  ودست ها وکله ها هم مانند هروقت به نشانه تأیید و تأکید یا رد وانکار به سوی راست  وچپ و بالا وپایین درحرکت اند. آن سوی پنجره مردمی را می بینم که با سرهای افتاده  وشانه های خمیده، خاموش وآرام درحرکتند ، ویا " سرها درگریبان است " و" سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت "، می دانم که اکثریت این مردم بی خانمان ها ، بیکاران، تبهکاران ، مستان ، تهی دستان ودرهم شکسته گان هستند.درواقع  به هرسوی این شهر که نظر بیفگنی آنان را می یابی : هم درشهر کهنه وهم درشهر نو. دیگران یا  بازرگانان، دکانداران، بازاریان، دستفروشان، مشتریان ، حمالان و  کسبه کارانی اند که مثل همیشه سرگرم داد وستد و گفتگو هستند یا مردم عادی شهر که برای خرید مایحتاج و رفع حوایج روز مره درتک وپو هستند. آن طرف تر هم گروهی دیده می شوند که با مشت های گره کرده و دهن های کف کرده با خشم وخروش نزدیک می شوند، مدتی به زیر پنجرهء منازل وزرا وبزرگان  ویا جلو دفترهای شان ایستاده می شوند وبه سخنرانی وشعار دادن می پردازند :  تظاهرات همیشه گی وخشم وخروش بی جا که با گفتن شعارهای " مرده باد شهردار " یا " مرگ بر وزیر برق " و " مرده باد بوش " ،" بوش قاتل " و سوختن چند پرچم وکاریکاتور خاتمه می یابد. ازبس این ساده لوحان دربرابر دفتر کار ویا درمقابل منزل امُــَنا وبزرگان مملکت اجتماع کرده وشعار داده اند، دیگررفتار وگفتارشان هیچ واکنشی رادرمن برنمی انگیزد. شاید این بدبختان تصور می کنند که "ما " صدای شان را می شنویم ، درحالی که "ما " از راس تا قاعده  سال هاست که از پنبه گذاشتن در گوش ها سود می بریم و هیچ صدای اعتراض وشکایتی  را نمی شنویم. بنابراین هرقدر مردم از دست بمباران وحشیانه بربالای منازل شان فغان کنند ویا از تلاشی های شبانه قوت های بیگانه شکوه نمایند، هرقدر از وجود فساد در دستگاه " ما" شکوه سر دهند، هرقدر از بی عدالتی ونبود قانون شیون کنند، هرقدر ازفقر وگرسنه گی داد بزنند ، به گوش های " ما " نمی رسد.  " ما " فقط هنگامی قادر به شنیدن حرف های طرف مقابل مان می شویم که زبان به تعریف وتمجید "ما " بگشاید ... همین دیگر، آخر پنبه های گوش های "ما"  مال ینگه دنیاست و خاصیت جادویی دارد. مانند همین دیروز یادم است که چگونه  دوستان وحامیان خارجی مان پس از نخستین بمباران یک محفل عروسی و کشتن عروس وداماد وده ها زن وکودک ، هنگامی که صدای  اعتراض مردم را شنیدند، فی المجلس تصمیم گرفتند تا برای هر عضو دولت دست نشاندهء خود دست کم یک کیلو از این پنبهء جادویی را تحفه گویا پیشکش کنند....

                                                                                                            

 همچنان که به این پنبهء جادویی می اندیشم و حیرانم که چرا حتا با برداشتن آن از گوش هایم صدایی را نمی شنوم ، بار دیگر به  بیرون می نگرم.  درپیاده رو مقابل خانه ام  درجمع تودهء بی شمار گدایان کودک بینوایی را می بنیم که با پاهای برهنه وتن عریان دست تکدی بلند کرده واز حرکات دست ودهنش پیداست که سخت تضرع و استغاثه دارد تا مگر عابرخیراندیشی سکه یی به سویش پرتاب کند. درسمت قصرریاست جمهوری کبوتر سفیدی غوطه ور درروشنایی درپشت نوک درختان از نظرم محو می شود، انگارپیکان نقره یی درخشانی بوده باشد که پس از پرواز دردورست به خاک فرومی رود.... درآسمان شهر ابری وجود ندارد. آسمان پاک وشاد وشگرف است ، حتا هواپیمایی هم نیست که صفای آن را مکدر سازد. دیگر همه چیز بر روال عادی خود می چرخد؛  امابرای من شگفتی برانگیزاست که امروز هیچ صدایی از این جماعتی که اکثریت مطلق شان مانند گوسفندان،  رام و سربه زیر بوده اند نمی شنوم. به جز همان چند مشت گره کردهء چند تا آدم محرک و بیکار وچند دهن کف کرده که از مقابل چشمانم گذشتند ویقیناً  به زودی با دخالت پولیس متلاشی وپی کار شان خواهند رفت .  دیگر به نظرم می رسد که شهر خالی شده است از سکنه، اززنده جان واز هرچیزی که از آن صدایی یا آوایی  بر می خاست.  آخرمگر همین دیروز شهر" ما "  پر نبود ازصدای آدم ها،غلغله و شیطنت کودک ها ، استغاثهء گداها،  بوق موترها و رگشا ها ، زنگ دلنشین گادی ها ، نغمهء پرنده ها، عوعو سگ ها و میو میو گربه ها ؟مگر ازپشت همین پنجره نبود که  به هرسو می نگریستی گرمای زنده گی را حس می کردی و به چشمان هرکس که خیره می شدی  شور ونشاط زنده گانی را می خواندی؟  اما خدایا دردرازای  فقط یک شب ، دردرازنای همین یک شب دیجور چه رخ داده است که درشهر محبوب من، شهری که مزهء شور قدرت را درآن حس کرده ام، خاموشی مطلق حکمفرماست. چرا شهر به وادی خموشان تبدیل شده  و به نظرم می رسد که سکون وسکوت جای حرکت و تپش را گرفته است؟  آیا این آرامش پیش از طوفان است یا همین که سپیده دمید و مردم چشم گشودند، حس شنوایی وگویایی شان را ازدست دادند؟ یا این منم که مانند  " گریگوری* "  که دریک صبح ملال انگیز تغییر جنسیت می دهد، مسخ می شود وبه حشره ء بزرگی مبدل می شود، مسخ شده به حشره یی تبدیل شده و همه اشیای پیرامونم را از دید یک حشره می بینم؟

 

  آدینه روز است،  آهسته آهسته متوجه می شوم که دکان هابسته می شوند، ومردم دسته دسته به سوی مرکز شهر روان می گردند.دریک لحظه تصور می کنم که چاشت نزدیک است و مردم برای گزاردن نماز جمعه می روند؛ به ساعتم می نگرم و با شگفتی در می یابم که هنوز ده بامداد نشده و من حتا صبحانه هم نخورده ام. پس این مردم کجا می روند و چرا از کسب وکار دست کشیده اند؟ آری روز عجیبی است. شهر از نفس باز مانده وهیچ چیز واقعی به نظر نمی رسد. به نظرم می رسد که زنده گی به صورت زنجیره یی از تصاویر درآمده است که به نوبت در تیاترمقابل چشمانم به نمایش در می آید. ازمشاهدهء این وضعیت ترس عجیبی احساس می کنم. درست تر بگویم ترس ناشناخته یی ... اگرچه با واژهء ترس درطول زنده گی انس گرفته ام ؛ اما شناختن ترس از طریق ذهنی کافی نیست، باید با خود ترس روبه رو شد که من بسیاری آن ها را تا هنوزتجربه نکرده ام :  ترس از فلج شدن ، ترس از کوری ، ترس از گنگ شدن و ناشنوایی ، ازاختاپوت سرطان ، ازابلیس ایدس، از ناتوانی جنسی، ازحملهء انتحاری یک جاهل، از راکت های کوریک ناکس  ؛  ولی بدترین وهولناک ترین ترس ها به نظرمن ترس از خشم اربابان وکارگزاران خارجی و درنتیجه ترس از دست رفتن مقام وچوکی است که خوشبختانه درحال حاضر مراتهدید نمی کند. با این هم با تشویش به سرتا پای وجودم دست می کشم، به طرف آیینه می دوم، با چشمان مضطرب و با هول وهراس بی پایان به تصویرم نگاه می کنم. نه! من همانم که بودم، با همان قد میانه وهمان اندازیک مرد خوشبخت، با همان مو های جو گندمی ، همان چین های مشهود روی صورت و همان شکم برآمده. آهی از خوشحالی می کشم وبا خودم می گویم پس من مسخ نشده ام، من خرد وکوچک نشده ام، سوسک وقانغوزک نشده ام، من آدمم یک آدم کامل و همچنان وزیردروزارت اکس دراین مملکت بی قانون و بی صاحب. پس  هرجا که بروم قدم هایم بالای چشمان مردم  است وهرچه بگویم برای شان به منزلهء آیات منزل قابل قبول. پس من هنوز هم  واجب الاحترامم وهمان  شخصیت بی بدیل سیاسی و اجتماعی. آه که چقدر خوشبختم.

***

هنوز هم کنار پنجره ایستاده وذهنم همچنان لگد کوب خیال است.  یک دریا اسم و خاطره به یادم می آید : کودکی و نوجوانی ، دوران مکتب و ماموریت. چشم هایم را برهم می گذارم. دیگرعادتم شده که با برهم گذاشتن چشم ها و پنبه گذاشتن در گوش ها ، دنیا را ناپدید سازم و آرامشی به دست آورم؛  اما بیهوده است. خاطرات مزاحمم می شوند و نامها وعنوان ها در برابرم قد می کشند. مکتب و دانشگاه و دوران ماموریت ..  اگرچه در دوران تحصیل ازجملهء شاگردان ممتاز نیستم و درامتحانات  با شیمهء دل و یا به  کمک همصنفان یا ترتیب مهمانی ها و سلاح پول وواسطه، جلُ خود را از آب می کشم و  به زحمت به صنف بالاتر ارتقا می کنم ؛ اما در دوران ماموریت ناگهان متوجه می شوم که از هوش وذکاوت فراوانی برخوردار هستم، به طوری که روزتا روز استعدادهای پنهانی ونامکشوفِ و جودم را حس وکشف می کنم و به این باور می رسم که اگر با چشمان باز به پیرامونم بنگرم و رفتار وگفتارمدیرورییس اداره ام را دقیقاً زیر نظر بگیرم، حتماً به آرزو های دیرین سالم خواهم رسید.... درمرحلهء نخست کوشش من این است تا بدانم که چگونه آنان توانسته اند به این مقام های بلند برسند؟ آیا سطح ودرجه علمی ولیاقت ودرایت ، پاکدامنی و وظیفه شناسی شان باعث گردیده است تا نردبان های ترقی را پله پله بپیمایند وبه اوج صعود کنند یا رازورمز دیگری درکار است؟  

خوشبختانه در همان نخستین روز ها درس بزرگی از مدیر دفتر می آموزم. از شخصیت خود ساخته یی که همیشه با ریش اصلاح کرده ، سرو وضع آراسته وچهرهء خندان  دروقت وزمان معین به اداره می آید و  نخستین کارش سرزدن به اتاق رییس وگرفتن هدایت ازوی وگفتن " بلی قربان " و"  اطاعت می شود " و" به چشم  ودیده  اجرا می شود" است . ودومین درس، نگفتن و نیاوردن دلیل وبرهان و فراموش کردن  واژهء " نه  " و " نمی شود" و " چرا " و " چون " است دربرابر دساتیروی . بعد ها مهار نمودن احساسات وعواطف شخصی را نیز از وی می آموزم و متوجه می گردم که اوورییس ازآن قماشی هستند که دیگر در برابر واژه های چون " دشنام " و اهانت" واکنشی نشان نمی دهند واررش هایی چون" صداقت " و " پاک نفسی" و " شرافت " و "غرور" و "عزت نفس " به نزد شان پشیزی اهمیت ندارد. بدینترتیب  هنوز سالی سپری نمی گردد که به نظرم می رسد " قانون " یعنی حرف مدیر ورییس اداره و بس وخلاص وسال بعد که من به عوض مدیر ومدیر اداره به عوض رییس و رییس به صفت وزیر مقرر می شویم ، دیگر احساس می کنم که " وطنپرستی " نیز چیزی جز یک ارزش نسبی نمی تواند بود  وبه همین سبب سال ها می گذرد که  این احساس در وجود من رنگ می بازد ودر برابر آن کور وکرمی شوم. آخر وزیر شدن که آسان نیست ؟ هست ؟ مگر کارهر بالهوسی هست گذشتن از سر؟

                                                                            

  به زودی به پست های بلندتری می رسم؛ اما بخت یاری نمی کند تا وزیر ونخست وزیر شوم. جاگزینی های سیاسی گوناگونی در کشور رخ می دهد ومن به ینگه دنیا پناهنده می شوم. خوب دیگر، ازبرکت استعداد های با شکوه و درایتی که دارم در طول این سال ها  همانقدر از خوان دولت وکیسهء مردم می زنم که برای نواسه ها و کواسه هایم نیز کفایت کند. به همین سبب هم زیاد در بند کاروباروامر ونهی سوسیال  نیستم . زبان را هم برای آن می آموزم تا با دختران وزنان هوس انگیز بارها ونایت کلپ ها حرف یا به گفتهء  دوست ایرانی ام" لاس" زده بتوانم ویا برای ورود به دنیای شبانه کله گنده ها وشکم کته های این ملک بی در وپیکر برگ عبورداشته باشم. وانگهی برخی از هموطنان من نیز که سال ها با من کنده به دوزخ برده اند وازبرکت دستبرد به بیت المال و دوشیدن مردم ثروت های انبوهی اندوخته وحتا صاحب رادیو ها وتلویزیون های شخصی  شده وروادید ورود به دنیای رازناک سود وسرمایه را ازمدت ها پیش به دست آورده اند، مرا دراین امر بزرگ یاری می کنند تا جواز عبور به این محافل را به دست بیاورم.  آرام آرام رفتارو گفتارنرم و اطاعت کور کورانه و تصدیق وتأیید هر سخن وهرنظرآنان باعث می گردد، تا اسم مرا هم به حیث یک مهرهء قابل اعتماد وفرمانبرداردرلست طویل شان بنویسند و درآینده کشورم درنظر گیرند تا از منافع شان دفاع نمایم. از بخت خوش به زودی باد موافق می وزد، دروطن دگرگونی دیگری  رخ می دهد. دوستان کله گنده ام که حالا فرمانرویان حقیقی کشورم هستند برایم دستور برگشت به وطن می دهند و هنوزدر ترمینل میدان هوایی هستم که صف طویلی از مستقبلین را می بینم که خطاب به من می گویند : جناب وزیرخوش آمدید…

 

***

 

  هنگامی که پنبهء جادویی را هم از گوشهایم بر می دارم وچیزی نمی شنوم، احساس می کنم که دیگر خودم نیستم؛ اما چه کسی می توانم باشم؟ دنیای ناشناختهء آن سوی پنجره بی درنگ به مجموعهء ناپیوسته یی از مشاهدات واطلاعات تقسیم می شود ، اطلاعات پراگنده یی که درمجموع یک خبر را می رسانند : کر شده ام وهمراه با من تمام مردم عالم  : من گنگ خوابدیده وعالم تمام کر/ من عاجزم زگفتن وخلق از شنیدنش /. لختی از این ماجرا نمی گذرد که همسرم با قیافهء نگران به سویم می آید و به نظرم می رسد که می خواهد کدام حرف مهمی را به من بگوید. اما من نمی شنوم واو سرش را دربیخ گوشم آورده وبا خشم وغضب فریاد می زند. سرم را شور می دهم وبا صدای بلند می گویم . چی گفتی ؟ من نمی شنوم. کر شده ام... چشمان همسرم از حدقه بر می آیند ، ناچار قلم وکاغذی بر می دارد ومی نویسد : تمام مردم شهر قیام کرده اند. از دفتررئیس جمهور تلفون شده تا هرچه زودتر به قصر ریاست جمهوری بروی. جلسه است.یک جلسهء بسیار مهم...

 

 تالار بزرگ قصر غرق درنورشدید است. رییس دولت  در صدر مجلس نشسته است. کارگزاران خارجی  نیز که حامیان واربابان همه ماست در اتاق جنبی تالاردرپشت پرده  نشسته وتمام حرکات و گفتار" ما " را زیرنظر دارند. اعضای کابینه و بزرگان لشکری وکشوری نیز گوش تا گوش قرار گرفته اند. به چهرهء شخص اول کشورم  خیره می شوم ومی بینم که ترس درچشمانش خانه کرده است. ترس گنگ ونگاه پریشان یک حیوان درمانده دربند.... نمی دانم وی چه می گوید، فقط احساس می کنم که صدایش را هیچ کدام ما نمی شنویم. نگاهم از پنجره به بیرون می افتد. آسمان پاک و بی ابر چند لحظه پیش از کثرت شعله های آتش به رنگ خون درآمده وابر سیاه غلیظی به سوی قصر ریاست جمهوری پیش می آید، بوی شدید سوخته گی   مشامم را آزار می دهد وبه نظرم می رسد که تمام شهر می سوزد . بعد می بینم که مردم از در ودیوار بالا رفته با مشت های گره کرده وخشم بی امان به پیش می آیند .. چند لحظه پس تر با وحشت تماشا می کنم که چگونه با رگبار محافظین قصر وسربازان خارجی ، این تودهء بی سروپا مانند توت از درخت می تکند وبه خاک وخون می افتند ؛ ولی هنوز هم عقب نمی نشینند ومانند مور وملخ به پیش می آیند.... رییس دولت  کف دستش را دربرابرگوشش قرار می دهد تا مگر صدایی بشنود. بعد انگشت لرزانش را درگوش هایش فرو می برد وبا دستپاچه گی مشهودی  پنبه ها را از گوش هایش بر می دارد. لختی بعد همه این کار را انجام می دهند. سر تا پای تالار ازپنبه مملو می شود. حالا گوش های شان به خوبی  می شنوند:  صدای شکستن  قفل ها وزنجیر ها ودروازه ها و پنجره ها وشیشه ها را وصدای خشم وخروش بی امان و فریاد وبی داد پیروزمندانهء مردم را. آری همه می شنوند ،  به جز از من که خوشبختانه ساعت ها پیش کر شده ام. آه که چه خوشبختی دور از انتظاری. آخرمن هیچ صدایی نمی شنوم. نه صدای شکسته شدن وریزریز شدن شیشه ها را ونه صدای خشم و خروش مردم را.

 

البته این از طالع وبخت ساز گار من است.  ازشدت خوشبختی دیوانه می شوم و ناگهان به خنده می افتم ،با صدای بلند خیلی  بلند می خندم، صدای قهقهه ام با صدای بشکن بشکن شیشه ها وریز ریز شدن آیینه ها و قندیل ها می آمیزد و هزار تکه می شود.

 

* قهرمان رمان مسخ ، اثر کافکا


February 8th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان